محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

محمدحسین

محمدحسین تب دار

سلام عزیزم امروز که داشتم میومدم سرکار یه کمی تب داشتی بابایی که از سرکار اومد (آخه دیشب شبکار بود) پیشت موند فکر میکنم سرماخوردی برات نوبت دکتر گرفتم ساعت 10 باید با بابایی بیایی پیش خانم دکترامیدوارم که زودتر خوب بشی چون وقتی مریض میشی منم حال و روز خوبی ندارم و همش نگرانم . دیروز بعد از ظهر که گفتی مامانی من خسته ام  و کمی هم بیحوصله بودی فهمیدم که داری مریض میشی که آخرشب تبت شروع شد شربت تب بر خوردی تا صبح هم تبت رو چک کردم که یه موقع بالا نره ولی نزدیک صبح دوباره تب کردی دوباره تب بر خوردی الان که زنگ زدم بابایی گفت دیگه تب نداری خیلی خوشحال شدم. تو همین سه ساعتی که اومدم سرکار دلم خیلی برات تنگ شده لحظه شماری میکنم که زو...
18 دی 1390

روز تولد محمدحسین

محمد حسین روز 22 بهمن سال 87 ساعت 14 متولد شد یک پسر زیبا و دوست داشتنی که هر چه بیشتر نگاهش میکردم بیشتر لذت میبردم . اصلا فکر نمیکردم یک روز یک پسر به این خوبی ،سالم و باهوش داشته باشم  ماشاا.. خدارو شکر کردم به خاطر همه چیز انشاا.. تا هفته آینده عکساشو همین جا میذارم
4 دی 1390

مسافرت به شیراز و آبله مرغون

سلام پسر گلم چند وقته که وبلاگتو بروز نکردم راستش خیلی سرم شلوغ بود امروز میخوام در مورد مسافرتمون به شیراز برات بنویسم که عمه نجمه و عمو محمد هم همراهمون بودن خوش گذشت البته اگه ابله مرغون نگرفته بودی بیشتر خوش میگذشت به شیراز که رسیدیم گفتی مامان جوجه چی میخوره گفتم دونه گفتی جوجه دونه منو نخوره که دونه های روی شکمت رو بهم نشون داردی بردیمت دکتر گفتند آبله مرغونه دونه هات هی بیشتر میشدن و حسابی میخاریدن شبا نمیتونستی بخوابی من و بابایی با دستمال کاغذی آروم میخاروندیمشون که کنده نشن و جاشون نمونه روزها بخاطر گرمای هوا و مریضی شما بیرون نمیرفتیم بابایی هر روز حمامت میداد البته قصه آبله مرغونت به همین جا ختم نمیشه اگه اجازه بدی...
4 دی 1390

پسرم داره سه ساله میشه

سلام پسرخوبم خیلی وقته که عکسای جدیدتو تو وبلاگت نگذاشتم بزودی عکساتو گلچین میکنم البته همش قشنگ و دوست داشتنی اند . میخوام بهت بگم که خیلی شیرین زبون و بامزه شدی اینقدر قشنگ و دلنشین صحبت میکنی که وقتی داری حرف میزنی خیلی وقتا من و بابایی به صورتت زل میزینیم مخصوصاً وقتی به من یا بابایی میگی «دوست دارم» دیروز یادگرفتی که پازل سه تکه ایت رو خودت کامل و بدون کمک من بچینی خیلی خوشحال میشم وقتی که میبینم اینقدر زود یاد میگیری . دیشب سه تایی با هم رفتیم کتابفروشی و برات یه آبرنگ و ابزار پلاستیکی خریدیم اینقدر خوشحال شدی و ذوق کردی که دوست داشتی تو خیابون باز کنی و با قلم موی آبرنگ نقاشی بکشی . وقتی رسیدیم خو...
4 دی 1390

محمدحسین بابایی

سلام پسر گلم دیشب که خوابیدی با اینکه تمام بعداز ظهر با هم بودیم بازم دلم برات تنگ شد . میدونی عزیزم وقتی که بابات خونه نیست خیلی بدخلقی میکنی و یریز سراغ باباتو میگیری الان هم که یه مدتیه وقتی بابات نیست میگی من بابامو میخوام ولی دیروز خیلی خوب بودی از خواب که بیدار شدی سراغ باباتو گرفتی و گریه کردی منم تا تونستم نازتو کشیدم بعدساکت شدی با هم کارت بازی (کارتهای متضاد) کردیم. آب پرتقالتو مثل همیشه با اشتها خوردی بعد با هم توپ بازی کردیم خلاصه اینقدر بدو بدو کردی تا خسته شدی بعد هم من برات یه ماکارونی خوشمزه (غذای مورد علاقت) درست کردم و با اشتها خوردی .خیلی خوشحال شدم چون همیشه برا غذا خوردنت مشکل دارم. نمیدونم ه...
15 آبان 1390

روز مادر مبارک

چند روز پیش روز مادر بود با تو و بابایی رفتیم برای یکی از مامان بزرگهات هدیه خریدیم. گفتم برای یکی چون اون یکی مامان بزرگت شهرستانه و فکر نمیکنم حالا حالاها بتونیم بریم دیدنش البته وقتی رفتیم دستبوسی هدیش محفوظه. خلاصه از بازار که برگشتیم رفتیم خونشون تو مثل همیشه بمحض اینکه درو باز کردن شروع کردی به بداخلاقی البته تو پسر خوش اخلاقی هستی فقط بعضی روزا لج همه رو درمیاری هدیه مامان بزرگو دادیم که خیلی خوشحال شد البته بزور از دست تو درش آوردیم .  بابابرای من یه هدیه خوشگل برای روز مادر و روز زن گرفته بود . محمدحسینم دوست دارم یه روز تو اینقدر بفهمی که روز مادره و با اون صدای خوشگلت بهم بگی مامان جون روزت م...
8 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمدحسین می باشد