محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

محمدحسین

بابایی خوب و مهربون دوست داریم

سلام پسر نازنینم امروز دوست دارم توی وبلاگت از بابایی تشکر کنم چون میدونم تو بابایی رو خیلی دوست داری و اگر کمی بزرگتر بودی حتما خودت اینکارو میکردی البته الان هم با در عالم کودکی و با زبان خودت اینکارو میکنی .مثلاً دیروز بعد از ظهر که از خواب بیدار شدی به بابایی گفتی : بابایی اجازه میدی تو رو بوس کنم . بعد هم بوسش کردی .  میدونم که بابایی هم حسابی خوشحال شد. عشق معصومانه و کودکانه ات به بابایی رو واقعاً دوست دارم. بابایی مهربون، محمدحسین خیلی شما رو دوست داره . از بودن با شما لذت می بره .فکر میکنم انشاا.. وقتی بزرگ بشه صمیمی ترین دوستش شما باشین . بابای مهربونم توجعبه هدیه نمی شه قلب کوچیکمو بذارم ...
6 تير 1391

سه سالگی محمدحسین

در مورد سه سالگی و رشد عقلی و عاطفی بچه های سه ساله خیلی شنیده و خونده بودم ولی فکر نمیکردم که بجه ها توی این سن اینقدر تغییر میکنن . پسر گلم اینقدر عاقل شدی که بعضی وقتا من و بابایی از حرفها و کارهای جدیدت تعجب میکنیم . خیلی خوب مسائل رو تجزیه و تحلیل میکنی . احساساتت رو براحتی و خوب بروز میدی . دلت برای کسانی که چند روزه ندیدی تنگ میشه و بعضی وقتا هم برای دیگران دلسوزی میکنی . به بابایی میگی موقع رانندگی کمربندش رو ببنده و مواظب باشه که تصادف نکنه . موقعی که من یا بابایی خوابیدیم سروصدا نمیکنی و خیلی آروم و درگوشی حرف میزنی. امروز صبح که بابایی از سرکار اومد گفت که برای تو کم وقت میذاره . البته اینطور نیست چون وقت...
27 ارديبهشت 1391

نوروز 91 (سال نو مبارک)

سال نو مبارک پسر خوبم امروز که 14 فروردینه دومین روز کاری من توی این سال جدیده چون بقیه رو مرخصی بودم تو هم که تو این چند روز به مهدکودک نیومدی و امروز که قراره با بابا بیای نمیدونم بهونه گیری میکنی و دوست نداری بری یا خوشحال میشی و دوست داری بری پیش مربیهات و با بچه ها بازی کنی ولی تو این چند روز خیلی بهت خوش گذشت البته به من و بابایی هم خوش گذشت چون دید و بازدیدهای خوبی داشتیم پدربزرگ ، مادربزرگ ، عمو و عمه ها به خونه ما اومدن البته با همه یه کمی بداخلاقی کردی ولی از بودنشون در کنار خودت هم احساس خوبی داشتی البته تو پسر داشتتنی هستی و از بداخلاقیهات هم کسی ناراحت نمیشه .امیدوارم همه بچه های دنیا در کنار خانواده هاشون روزهای خوبی...
21 فروردين 1391

تخیلات محمدحسین

سلام پسر گلم امروز میخوام از تخیلاتت برات بگم آخه میترسم بعداً یادم بره که تو سن سه سالگی چه تخیلاتی داشتی . بیشتر وقتا خودت رو خلبان تصور میکنی که داری تو آسمون با هواپیما پرواز میکنی گاهی هم به ما میگی شمارو سوار هواپیمای خودم میکنم و با خودم میبرم تو آسمون یا خونه عمو امین. کوچیکتر که بودی آقای دکتر بودی و ما رو معاینه میکردی و همیشه هم میگفتی که تب داریم چنان با دقت به گوشها و دهانمون نگاه میکردی که ما خنده مون میگرفت . همون طوری که خانم دکتر خودت رو معاینه میکنه . بعضی وقتا هم دوست داشتی آقای رفتگر بشی ولی بعداً نتیجه گرفتی که اگر رفتگر بشی لباسات کثیف میشن و این شغل رو کنار گذاشتی و در حال حاضر خلبانی تا ب...
17 بهمن 1390

محمدحسین و پسرعموی جدیدش

سلام پسرم فکر میکنم امروز روز خوبی داشته باشی چون قراره که سوار هواپیما بشی و بری دیدن عمو،زن عمو و پسرعموت که تازگیها بدنیا آمده البته خیلی هم تازگی نیست چون الان دیگه سه ماهشه .برای این میگم بهت خیلی خوش میگذره که هم سوار هواپیما شدن رو دوست داری هم مسافرت رو و هم عمو امین رو . دیدن نی نی کوچولو هم که مطمئناً خیلی برات تازگی داره. خیلی وقته که منتظر چنین روزی هستی البته امیدوارم که توی هواپیما بهت سخت نگذره و گوشات کیپ نشه . سعی میکنم هفته آینده که برگشتیم عکسات و با پسرعموآرتین تو وبلاگت بذارم .   البته توی این مسافرت قراره مطب چشم پزشک هم بریم و چشمای قشنگت رو چک کنیم که مطمئن بشیم اون آبله مرغ...
11 بهمن 1390

یه مسافرت کوچولو

سلام پسر خوبم امروز قراره وقتی مامانی  از سرکار برگشت سه تایی بریم خونه مامان بزرگ عمه راضیه . این اسم رو خودت روی اونا گذاشتی. چون عمه راضیه رو خیلی دوست داری مطمئنم که این دو روز که اونجا هستی خیلی بهت خوش میگذره وقتی برگشتیم برات مینویسم که اونجا چه کارایی کردی و چقدر بهت خوش گذشت مخصوصاً که نی نی کوچولوی عمه هم اونجاست و تو خیلی دوست داری که ببینیش تابعد........... ...
25 دی 1390

محمدحسین تب دار

سلام عزیزم امروز که داشتم میومدم سرکار یه کمی تب داشتی بابایی که از سرکار اومد (آخه دیشب شبکار بود) پیشت موند فکر میکنم سرماخوردی برات نوبت دکتر گرفتم ساعت 10 باید با بابایی بیایی پیش خانم دکترامیدوارم که زودتر خوب بشی چون وقتی مریض میشی منم حال و روز خوبی ندارم و همش نگرانم . دیروز بعد از ظهر که گفتی مامانی من خسته ام  و کمی هم بیحوصله بودی فهمیدم که داری مریض میشی که آخرشب تبت شروع شد شربت تب بر خوردی تا صبح هم تبت رو چک کردم که یه موقع بالا نره ولی نزدیک صبح دوباره تب کردی دوباره تب بر خوردی الان که زنگ زدم بابایی گفت دیگه تب نداری خیلی خوشحال شدم. تو همین سه ساعتی که اومدم سرکار دلم خیلی برات تنگ شده لحظه شماری میکنم که زو...
18 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمدحسین می باشد