محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

محمدحسین

روز تولد محمدحسین

محمد حسین روز 22 بهمن سال 87 ساعت 14 متولد شد یک پسر زیبا و دوست داشتنی که هر چه بیشتر نگاهش میکردم بیشتر لذت میبردم . اصلا فکر نمیکردم یک روز یک پسر به این خوبی ،سالم و باهوش داشته باشم  ماشاا.. خدارو شکر کردم به خاطر همه چیز انشاا.. تا هفته آینده عکساشو همین جا میذارم
4 دی 1390

مسافرت به شیراز و آبله مرغون

سلام پسر گلم چند وقته که وبلاگتو بروز نکردم راستش خیلی سرم شلوغ بود امروز میخوام در مورد مسافرتمون به شیراز برات بنویسم که عمه نجمه و عمو محمد هم همراهمون بودن خوش گذشت البته اگه ابله مرغون نگرفته بودی بیشتر خوش میگذشت به شیراز که رسیدیم گفتی مامان جوجه چی میخوره گفتم دونه گفتی جوجه دونه منو نخوره که دونه های روی شکمت رو بهم نشون داردی بردیمت دکتر گفتند آبله مرغونه دونه هات هی بیشتر میشدن و حسابی میخاریدن شبا نمیتونستی بخوابی من و بابایی با دستمال کاغذی آروم میخاروندیمشون که کنده نشن و جاشون نمونه روزها بخاطر گرمای هوا و مریضی شما بیرون نمیرفتیم بابایی هر روز حمامت میداد البته قصه آبله مرغونت به همین جا ختم نمیشه اگه اجازه بدی...
4 دی 1390

پسرم داره سه ساله میشه

سلام پسرخوبم خیلی وقته که عکسای جدیدتو تو وبلاگت نگذاشتم بزودی عکساتو گلچین میکنم البته همش قشنگ و دوست داشتنی اند . میخوام بهت بگم که خیلی شیرین زبون و بامزه شدی اینقدر قشنگ و دلنشین صحبت میکنی که وقتی داری حرف میزنی خیلی وقتا من و بابایی به صورتت زل میزینیم مخصوصاً وقتی به من یا بابایی میگی «دوست دارم» دیروز یادگرفتی که پازل سه تکه ایت رو خودت کامل و بدون کمک من بچینی خیلی خوشحال میشم وقتی که میبینم اینقدر زود یاد میگیری . دیشب سه تایی با هم رفتیم کتابفروشی و برات یه آبرنگ و ابزار پلاستیکی خریدیم اینقدر خوشحال شدی و ذوق کردی که دوست داشتی تو خیابون باز کنی و با قلم موی آبرنگ نقاشی بکشی . وقتی رسیدیم خو...
4 دی 1390

محمدحسین بابایی

سلام پسر گلم دیشب که خوابیدی با اینکه تمام بعداز ظهر با هم بودیم بازم دلم برات تنگ شد . میدونی عزیزم وقتی که بابات خونه نیست خیلی بدخلقی میکنی و یریز سراغ باباتو میگیری الان هم که یه مدتیه وقتی بابات نیست میگی من بابامو میخوام ولی دیروز خیلی خوب بودی از خواب که بیدار شدی سراغ باباتو گرفتی و گریه کردی منم تا تونستم نازتو کشیدم بعدساکت شدی با هم کارت بازی (کارتهای متضاد) کردیم. آب پرتقالتو مثل همیشه با اشتها خوردی بعد با هم توپ بازی کردیم خلاصه اینقدر بدو بدو کردی تا خسته شدی بعد هم من برات یه ماکارونی خوشمزه (غذای مورد علاقت) درست کردم و با اشتها خوردی .خیلی خوشحال شدم چون همیشه برا غذا خوردنت مشکل دارم. نمیدونم ه...
15 آبان 1390

روز مادر مبارک

چند روز پیش روز مادر بود با تو و بابایی رفتیم برای یکی از مامان بزرگهات هدیه خریدیم. گفتم برای یکی چون اون یکی مامان بزرگت شهرستانه و فکر نمیکنم حالا حالاها بتونیم بریم دیدنش البته وقتی رفتیم دستبوسی هدیش محفوظه. خلاصه از بازار که برگشتیم رفتیم خونشون تو مثل همیشه بمحض اینکه درو باز کردن شروع کردی به بداخلاقی البته تو پسر خوش اخلاقی هستی فقط بعضی روزا لج همه رو درمیاری هدیه مامان بزرگو دادیم که خیلی خوشحال شد البته بزور از دست تو درش آوردیم .  بابابرای من یه هدیه خوشگل برای روز مادر و روز زن گرفته بود . محمدحسینم دوست دارم یه روز تو اینقدر بفهمی که روز مادره و با اون صدای خوشگلت بهم بگی مامان جون روزت م...
8 خرداد 1390

بدون عنوان

پسر عزیزم این وبلاگو درست کردم که وقتی بزرگ شدی بتونی چیزهایی رو که تو ذهن و فکر من بوده رو بخونی و چیزهایی رو که دوست دارم بهت بگم رو فراموش نکنم . سلام پسرم دیشب تب داشتی نمیدونم بازم دندون داری یا سرماخوردی بهرحال تا صبح هی تبت رو چک کردم که یه موقع بالا نره الانم از سرکار زنگ زدم خونه هنوز خواب بودی سراغتو از بابات گرفتم . پسر خوشگلم امیدوارم که هیچوقت مریض نشی چون من طاقت دیدن مریضیهاتو ندارم دوست دارم همیشه سرحال باشی و سربسرمون بذاری و مابرات کتاب بخونیم . آرزوهای بزرگ برای محمدحسین پسر گلم وقتی شبها برات لالایی میخونم بزرگیهاتو تصور میکنم دوست دارم هم بزرگ بشی و هم آدم بزرگی بشی یه پسر صالح و خوب که به مردم خدمت کنی باسواد...
1 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمدحسین می باشد